03 نوامبر دلنوشته ی یکی از اعضای سرمد
🍃فصلهای زیبای خدا یکی پس از دیگری می آیند و می روند و در این میان رنگ زمستان برای فقرا، رنگ دیگریست…
کودک که بودم، با آمدن زمستان شور و شوقی داشتم، پالتو و دستکشم را می پوشیدم و با پوتینهای صورتی ام به دل سرما میزدم. ذوق می کردم. منتظر برف و باران بودم، چون از سرما نمی ترسیدم…
به خانه که می آمدم، بخاری روشن، غذایی گرم و مطبوع و سقفی سالم که بیمی از چکه کردنش نداشتم….
خانواده ای که به یمن وجود پر مهرشون، سرمای زمستان رو برای من دلپذیر کرده بودند.
امروز اما، بعد از آن سالهای دور، شاهد کودکانی شدم که دستان یخزده ی خودرا “ها” می کنند تا شاید از رخوت سرمازده ی آن بکاهند،
یقه ی لباس نازک و مندرسشان را تا زیر گلو بالا میکشند شاید اندکی گرما به تن لرزانشان بدمند،
کفشهای سوراخی که با تکه ای دستمال آن را پر کرده اند تا شاید مانعی برای نفوذ رطوبت باشد،
و خانه ای که فقط سرمای آن -تهی از حمایت پدر و مهر مادر- به انتظارشان نشسته است…
زمستانها همچنان می آیند و می روند…
و فقرا همچنان بر خود می لرزند…
اما ما می توانیم با یاری هم و دست در دست هم، زمستان را برای فقرا کمی دلپذیر کنیم.
به یاریشان بشتابیم…
دلنوشته ی یکی از اعضای سرمد
❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨